روزى بود روزگاري. اين بود و آن نبود. غير از خدا هيچکس نبود. پادشاهى بود. يک روز پادشاه دستور داد جار کشيدند که هرکس سه تا دروغ حسابى بگويد، من دخترم را به او مىدهم. همهٔ دروغگويان شهر آمدند و دروغى گفتند، اما به جائى نرسيدند و در عوض سرشان را از دست دادند.تا اينکه خبر به کچل رسيد که پادشاه اعلام کرده دخترم را به سه تا دروغ حسابى مىدهم.